گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

مسخره

الان که نگاه میکنم میبینم خیلی اسم مسخره ای یه... ناودون رو میگم... چرا هیچ کس نمیگه مسخرس...

قالبش هم مالی نیست... نوشته هام هم که زرتتتتت...

چاره ای نبود... اون روز که راضی کردم خودمو که بنویسم تا دق نکنم اسم دیگه ای به ذهنم نرسید... باید مینوشتم... خسته شده بودم از بس سرم رو میکردم زیر پتو و توی ذهنم برای چندین نفر که دیگه نبودند مینوشتم.

نمیدونم چند وقت بود که خفه شده بودم... اما میدونم خفگی چه حالی داره...

بی خیال... دلم میخواد یه صفایی بهش بده...

نگاهش

مثل همیشه بوسش کردم و خداحافظی کردم...


گفت توی راه آیت الکرسی رو بخون... گفتم چشم... چهار قل رو هم بخون... گفتم چشم...

میدونستم که نخواهم خوند... میدونستم که دیگه مثل چند سال پیش از حفظ نیستمشون... 


گفتم چشم چون دلم نیومد وقتی با نهایت محبتی که تو چشماش بود نگاهم میکرد بهش بگم حوصلم نمیشه این ها رو بخونم... 

یقیقن دارم که دوستش دارم و دوستم داره.

بستنی آب شد...

بستنیه داره آب میشه.

منم باید یه زری بزنم که شاید حلقومم باز بشه...

رفته بودم اون خراب شده ی قبلی که ازش خیلی خاطره دارم... همیشه میرم... هنوز...

تازه حالا فهمیدم چه صفایی داشته اونروز ها... الان پرنده پر نمیزنه...

رفتم نظرات رو خوندم... چه اسم هایی دیدم که داشت یادم میرفتشون... خیلی دلم تنگ شد برای همشون... صمیمی شده بودم باهاشون اما چاره ای نبود... باید خفه میشدم...

دلم تنگ شده... کسی نیست...

خونه که هستم بیشتر دلم میخواد بنویسم تا توی خوابگاه...

بعضی وقت ها اگه بگی غلط کردم حد اقل تکلیفت با خودت مشخص میشه و راحت میشی... اما من الان هنوز نمیدونم غلط کردم یا نه...

هنوز هم از اینکه میدونم که نمیدونم دارم رنج میکشم.