گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

واسه خودم...

همیشه همینه... وقتی کیبورد میاد زیر دستم مغزم خفه میشه... انگار بازم خفه شد...

تا دو دقیقه پیش انقدر وراجی کرد که مجبور شدم بیام اینجا... حوصله نداشتم بگردم دنبال کاغذ...

تقصیر سهرابه... یا شاید سجاد که هشت کتاب سهراب رو خرید... یا شاید مامان که باچراغ روشن خوابیده بود و من فکر کردم بیداره و اومدم تو کتاب هاش کتاب خودمو پیدا کردم...

وقتی تو تنهایی اینجا مغزم فوران میکنه از شلوغی خوابگاه متنفر میشم... دلم میخواد همیشه تنها باشم... دلم میخواد فوران کنم.

تاریخی که سجاد کتاب رو بهم داده 89/3/17 نوشته. الان فکر کنم سیزده 11 نودیم... یعنی خیلی گذشته... یعنی زود گذشته... پس چرا الان زمان متوقف شده برام... ساعت ها دوست دارند منو شکنجه بدند... از اولشم همینجوری بودند... بی شعور بودند...

بلادونا نوشته نامردم... شاید... شایدم کل دنیا نامرده... رفتم ببینم فیس بوک چه مزه ای میده... مزه ی گندی بود... البته الان که دو هفته نرفتم میگم... الان دلم گرفت که برگشتم... تعارف که ندارم... واسه دل خودم برگشتم... اگه نه هیچی به تخمم نیست...

نباید زیادی زر زد... بیشتر باید گوش داد و دید... ولی آخه اینجا هیچی دیدنی و شنیدنی نیست... یعنی به درد دیدن و شنیدن نمیخوره... دلم یه بیابون میخواد که یه عالمه صدای بی صدایی توش باشه... از صدای آدما دیگه بدم میاد...

دیگه خسته شدم... دیگه دلم نمیخواد به زور به خودم بگم نباید خسته باشی... میخوام جیغ بزنم که خسته شدم...

خیلی زیاد دارم زر میزنم... اما چون واسه خودمه پس ادامه میدم...دلم میخواد.

از زمستون هم بدم میاد... دلم میخواد همیشه هوا یه جوری باشه که بشه رفت بیرون... یه زمانی عاشق این بودم که بارون رو نگاه کنم... از اینور شیشه یا از اونور شیشه...

یه کم بعد ترش عاشق این بودم که برم برم بیرون... روی چمن ها... زیر درخت های پارک...

یه زمانی هم یادمه عاشق این بودم که بتونم تا ساعت دو شب بیدار بمونم تا کل برنامه ی رادیو جوانو گوش بدم... اما خوابم میبرد... اما الان از دو هم رد شد و خوابم نبرد...

دلم میخواد بخوابم... خیلی بخوابم... بمیرم... دیگه بیدار نشم... خواب هم نبینم... هیچی هیچی هیچی... فقط بخوابم...

دلم نمیخواد برم التماس استاد کثافت رو بکنم که با یه نمره ی کثافت بیشتر منو بندازه که حد اقل مشروط نشم که بتونم ترم بعد با چهار تا استاد کثافت تر چهارتا درس کثافت بیشتر بگیرم.

دلم نمیخواد کثافت باشم.

راستی چی شد که گل پامچال شد دو هزار و پونصد تومن؟... گل پامچال گرون رو دوست ندارم... نمیتونم عاشقش باشم... دلم میخواد یه عالمه داشته باشم... نمیزارم گل هاشون پژمرده بشند...

کاش یکی هم نمیزاشت من پژمرده بشم... به درک... به جهنم... به تخم چپم.

چون واسه خودم مینویسم عشقم میکشه هر جور دلم میخواد بنویسم.

چرا هم مامان هم بابا واسه اون نامه نوشتند اما واسه من نه؟... مگه من آدم نبودم... منم دلم میخواست...

چرا همیشه دیر میشه؟... من احمق کی میرسم به اون چیزی که میخوام؟...

تو غلط میکنی اگه الان دلت واسه من بسوزه... الان وقتش نیست... مثل همیشه که دیر میشه... الانم دیگه دیر شده.

من که میدونم آخرش که خواستم این پست رو ارسال کنم همه چیز یه دفه میپره... شاید الان برق بره... بالاخره یه جوری باید حال من از این که هست گند تر بشه دیگه...

الان دارم اینجا عربده میزنم... میتونی بشنوی یا تو هم کری؟...

نظرات 1 + ارسال نظر
ماهور سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:04 http://www.bluegirl.blogsky.com

بمیرم واسه دلت...
میفهمم چی میگی...
میدونم کافی نست...
کاش میشد حق انتخاب داشتیم که بیایم تواین دنیا یا نه...
کاش...
............................................................
خنده تلخ آدما همیشه از دلخوشی نیست
گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست
گاهی دل اونقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره
یه حرف خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد