گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

میکس پشیمان کننده...

به اینا میگن یه میکس از چرندیاتی که یک و نیم نصف شب تو مخم ووووول میخوره... لطفا به ادامه همکارم توجه کنید...

شما بفرمایید...

سنگین بود... امروز سنگین بود... شاید فردا داغ باشه... چرخ صنعت رو عرض کردم... هلش میدادم...

چون همسایه ها زود میخوابند و صدای آب توی دیوار ها میپیچه من نباید نصف شب برم حمام...

احساس آش و لاشیم قوی تر از احساس چرکولیتم بود... پس خوابیدم...

طرف اول دو تساوی برابرند-----------> طرف دوم هم برابرند...

در جوامع پیشرفته خوشبختی یعنی: برای رسیدن به حمام در خوابگاه فقط بیست پله پایین و بالا میری... این حد اقلشه... پس یعنی اهالی اتاق ۱۲۳ خوشبختند... خوشبخت تر از اهالی اتاق۲۲۳... شرط برقراری حکم این است که حمام ها در زیر زمین خوابگاه باشند.

ماشین لباس شویی رو دوست دارم... در حد اپسیلون...

خیلی چیزها رو دوست دارم... بیشتر از یک اپسیلون...

میگه بگیر بخواب که فردا صبح بیدار بشی... منظورش اینه که فردا صبح جون نکنی...

راستی این کدوم خریه که وقتی دلم میخواد بهت بگم دوست دارم از ته مغزم بهم میگه خفه شو؟؟؟

اینها هر کدومش دنیاییه ها...

دو دقیقه یه بار میگم آقاجون خداحافظ... اصلا منو نمیبینه... دوتا در میون ماچ میکنه... به من یه دونه هم نرسید...

داد زد و گفت از تو چمدون من بیا بیرون... گفتم اون میخواد بیاد بیرون اما اون یکی نشسته رو در چمدونت...نگاهم کرد و گفت خدا داییت نکنه... گفتم دایی بودن رو میشه یه کاریش کرد اون بیچاره رو بگو که آقا جون این جونور ها شده... بگیرش اون کره خر رو تا پیره مرد رو سکته نداده...

مخاطب گرامی شما مجبور نیستید اینها رو بخونید ها...

جلوی ضرر رو هر وقت بگیری سوده...

میگم مگه اندازه هاش رو میدونی... میگه خواهر و دختر خواهر زیاده... اندازه این یکی نبود اون یکی میپوشه...

میگم سوغاتی نخریدم برات... میگه زهر مار...

خبر نداری چقدر سخته که تک تک سلول های بدنت التماست کنند که بخوابی ولی بابات هی بگه بلند میشی یا من برم...

من دلم از این صندلی ماساژور ها میخواد...

فلسفه ی وجودی؟... اینو بعدا جواب میدم... وقتی برگه ها رو گرفتند...

جیگرت حال اومد؟... یادم رفت چی میخواستم بگم...

هی چسب دماغش رو جلوی من دست مالی میکنه... ایکبیری... چه لغت آشنایی...

یادت باشه یه دونه از اون پوستر دو تومنی ها بزنم بالای تختم...

تو بیکاری؟... پس خری... خوشبختم... منم مثل تو خرم... تازه من هم دیوونه ام هم خرم...

میگم شنبه دارم میرم ها... میگه باز بوی ماه مدرسه؟... میگم همون ماه مدرسه بخوره تو سرت...

میگه ما حرفش رو میزنیم اما شما دانشجو ها عملی انجام میدید... استغفرالله...

عذر میخوام این که دومادش کردی با حرف به وجود اومده؟

دیگه داره بالا میگیره ها...

ولی تو رو خدا بازم به وبلاگم سر بزنید... تلاشم رو میکنم دیگه به این زیادی دیوونه نشم...

بای بای گل های باغ زندگی



نظرات 16 + ارسال نظر
belladona یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:49

سلام گل باغ زندگی

خیلی جواد و جلف نوشته بودم مگه؟

belladona یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:56

پستت شبیه سالاد بود قرم قاط! البته من وقتی این افکار رو دارم با سالاد اولویه بیشتر همذات پنداری می کنم واسه همینه که دیگه ناخودآگاه این سالاد واسم خیلی لذت بخش نیست مثل قدیما! البته ننه ای که من باشم و نوه ای که تو باشی منظورم از قدیما بیشتر از ۷ سال پیشه و زمانی که اولین بار افکار قرم قاطم رو به مثابه! سالاد دیدم مال همون ۷ سال پیشه! تارخ دقیقشم یادمه لامصب
بله می فرمودین...

بله دیگه... شما پیش کسوت هستید...( درست نوشتم یا غلطه املایی داره؟)

ولی خودم کامل فهمیدم این سالادی رو که نوشتم ها... یکی دو بار دیگه بخونش ببین چیزی نمیفهمی؟
بخون دیگه... تو که بیکار و علافی...

belladona یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:03

بذا سومیشم بذارم خیالم راحت شه برم بخوابم. سومین کامنت! چند روز پیش با صحرا رفتیم کارگاه کامت یه چی تو مایه های تخریب دی ان آ و اینا! بعدش یه یارو که خیلی هم ادعای فضلش می شد از اوستا پرسید تو این کامنت...!!!!! یعنی طرف به کامت می گف کامنت! البته من حدس می زنم که اشتباه لفظی بود چون خدایی بیشتر ازما در این زمینه حالیش بود
خب می دونم که کامت!م خیلی بی مزه بود دیگه نصفه شبی مخ من کلا تعطیله خودمم بیشتر از این ازش توقع ندارم

دوت گرم که نظر میزاری ها... فکر کنم به جز تو و امیر پلنگ جون بقیه وقتی این پستم رو خوندند فرار کردند...

امیرپلنگ یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:54

درکت میکنم عزیزم
سخت شده زندگی...
البته شاید بقیه نفهم این چیزهایی رو که اینجا نوشتی. حالا نمیدونم خوبه یا بده که من مفهوم و منظور خیلی هاش رو فهمیدم. حالا بقیه نمیدونم چه برداشتی خواهند کرد از این همه واژه و جمله که بشکل کامل شلم شوربا وارانه ای کنار هم چیده شدن.
البته این خودش ی هنره که من چندبار سعی کردم ذهنمو اینطوری مثل تو خالی کنم اما نشد. میدونی تو هرچی تو ذهنته یهو میریزیش بیرون اینجا انگار. یعنی این پست این مدلی بود.
منتهی من در آن واحد ممکنه هفته ها و ماه ها یه موضوع ذهنمو درگیر کنه. مشغولیات ذهنیم زیاده اما درگیری ذهنی کم.
نمیدونم...
گلهای باغ زندگی؟
تازه بچه های اتاق 123 از 423 خوشبخت تر هستن. ی جورهایی خوشبخترین هستن. اگه فکرش رو بکنی با توالت تنها دو اتاق فاصله دارن و با سالن مطالعه هم سایه هستن. در نتیجه میشه گفت پارامترهای خوشبختی رو روی کاغذ دارن. باید ببینیم توی عمل چی میشه!
غصه نخور... خودم 200بار ماچت میکنم

عزیزی...
نه اتفاقا زندگی آسون شده فعلا...
تو کلا ذهنت خرابه... زیادی درگیر میشه... بعضی وقت ها اگه به دادت نرسم خودت و ذهنت میترکید... مثل من که اگه تو به دادم نرسی میترکم...

۲۰۰ بار زیاده... همون هفت هشت تا بسه برام.

belladona دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:25

می بینم که نیستی. طبق معمول البته!

میبینی؟...
به جان ننه بلادونا عصر ها که میام خونه انقدر خسته ام که حال حمام رفتن ندارم چه برسه به وبلاگ نویسی...
ولی خب هنوز هم زنده ام...

belladona دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:09

می دونم سخته نون در آوردن واسه زن و بچه! می دونم سخته وقتی از سر کار برمی گردی خسته ای و حال نداری و اینا
ها منظورم از سالاد این نبود که نگرفتم چی میگی خب به تناسب موقعیتهای مشابهی که واسم پیش اومده میشه یه شبیه سازی داشت از مواردی که نوشتی٬ منظورم درهم و برهم بودن اون افکاریه که یه وقتایی به ذهن هجوم میارن و تو هیچ دسته بندی مرتب نمیشن می دونی!

بله...
قوربون شوما

حاج علی سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 http://s-minimal.blogsky.com

اصولا عباس معروفی زیاد میخونی؟؟؟؟دقیقا همون نثر مبهم معروفی رو داری.خوندی دیگه تا حالا کتاباش رو ،نه؟؟؟سمفونی مردگان!دو فصلش مثل همین نوشته ی تو بود.دقیقا همینطوری!!!

نه به جان حاجی... اصلا نخوندم... یه بار میخواستم سمفونی مردگان رو بخرم کتاب فروشه منصرفم کرد...
یعنی من تا این حد کارم بالا گرفته...
حالا شاید هم اون از نوشته های من تقلید کرده باشه...

مسافر پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 http://doncorleone.blogsky.com

فرحان عزیز
همیشه نباید دست نوشته هات مورد خوشایند مخاطبینت قرار بگیره مهم این هست که اینهائی که نوشتی دست نوشته نیست دل نوشته هست و هر آنچه از دل برآید بر دل نشینید
گاهی حرفامون معنایی نداره ولی خداقل خودمون رو آروم میکنه و این رو بدن تو اینجور شرایط هیچ کس به جز خودمون به داد خودمون نمیرسه پس ادامه بده و به داد خودت برس
شاد باشی

ممنونم از نظرت دوست من.
دقیقا همینه... گاهی مینویسیم فقط برای آروم شدن خودمون.

دیونه پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:41 http://mymina.blogsky.com

سلام
مگه نگفتم ولرد سیاست نشید
اصن قضیه سیاسی نیس اقتصادیه حالا سه تومن اینور اون ور که مشکلی نداره که

سلام
والا...

طراوت جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 http://nabeghehaye89.blogsky.com

هاااااااااااا
یکی بیاد جنازه ی منو جمع کنه! سرم گیچ رفت ازین چرت و پرتا

سلام خاله خانومی... رسیدنت بخیر.
خوبی شما؟

طراوت جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 http://nabeghehaye89.blogsky.com

نه خاله! من مث ننه بلادونا درکشو ندارم بفهمم چی گفتی! ولی اگه گشنته بگو مامانت یه غذایی چیزی بده بخوری خب!
گشنگی به مغز فشار میاره خاله

هی بهش میگم... تحویل نمیگیره... البته الان که دیگه از خونه کوچ کردم و ساکن خوابگاه شدم...

طراوت جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 http://nabeghehaye89.blogsky.com

اینم یه کامنت دیگه به تلافی روزایی که نبودم
اوضاع احوالت چطوره؟ همه چی بر وفق مراده؟ بلاخره ازدواج کردی به ما یه شام عروسی بدی یا نه؟ هنوز چشت دنبال دختر تو عکسه خاله جان؟
کجاااااااااییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فدای شما خاله جان...
این چند روزی که نبودی نظرات منم همچین سوت و کور بود یه جورایی...
صفا آوردی...
هنوز منتظر گزینه مناسب هستم... تو که خاله خانوم مایی باید یه فکری بکنی برام...
نه دیگه... هوای اون دختر توی عکس هم از سرم پرید...

ببخشید که دیر جواب دادم... گرفتار مراحل کوچ از خونه به خوابگاه بودم...
هنوز هم کامل مستقر نشدم... میز و قفسه کتابی بهم نمیدن نامردا...

نیلوفر شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:11 http://www.me-life.blogsky.com

به به درود بر فرحان جان خودم
خوبی؟
بخشید اینقدر دیر امدک کار داشتم
گلهای باغ زندگی رو خیلی خوب اومدی:)))
فعلن بای داداشی باید برم مسافرت یه 2 3 روزی

سلام و درود فراوان
شما چطوری نیلوفر خانوم بی معرفت کم پیدا....
معلومه سرت خیلی شلوغه ها...
بی کار شدی یه گوشه چشمی هم به ما داشته باش.
خوش بگذره...

دیونه شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:50 http://mymina.blogsky.com

سلام
آپــــــــم

زشته که هر سری میای اینو مینویسی ها...

طراوت شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:21 http://nabeghehaye89.blogsky.com

فرحااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

جانم خاله طراوت بانو...
ببخشید... من در خدمتم... یعنی هنوز نمردم...

ی دخترسیگاری یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 http://tatal.blogsky.com

دلت پر بودا!

هم دلم پر بود هم فکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد