قیچی رو دادم دستش و بهش گفتم میشه این مو سفیده رو بچینی...
یه کم موهام رو دست مالی کرد و گفت دوتا هست ها... بعد گفت سه تا نه چهار تا موی سفید فقط اینجای سرت پیدا کردم.
گفتم همشون رو بچین... دارم پیر میشم...
آخه تازه اولشه... یه کوچولو رفتم تو فکر... فکر کردن نداره که...
چرا هر وبلاگی که دلم میخواد برم توش و قبلا ها دوستش داشتم مینویسه موجود نیست؟
نمیشه که هیچی برای من موجود نباشه که... خدایا شکرت همه چی برام موجوده...
عزیز دلوم
اینجا مثل دریا می مونه... اینقدر وبلاگ و وب نویس هست که نگو...
هراز چند گاهی ی سری ها میان روی آب و میخونیشون و خوشت میاد اما یهو میرن زیر آب و غرق میشن.
اینقدر از این چیزها توی این چهار سال وب نویسیم دیدم که نگو!
ب دل نگیر
بگرد... کلی وبلاگ خوب هنوز هست. خودمم دارم دنبال چندتا وبلاگ خوب و خوش نویس که ب روز هم باشن میگردم. پیدا کردم لینک میکنم. خواستی ببین بخون...
سلام
خوشحالم که .............
فکر کنم خود بدونی چی می خوام بگم
سلام
خوبی؟
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
(این برای تو عزیز)
ممنون به برای شعر... ممنون
سلا م سلام سلام
من که حالیم نیست که ..بیا یه چیزی بنویس
در ضمن با اجازه لینکت کردم...ایرادی که نداره؟:)
یه دون سلام
کردی دیگه... موست درد نکنه همچنین کیبردت
موی سفید ...
وقتی آدم این موهارو میبینه
ب فکر فرو میره
اینکه بزرگتر شده
اینکه داره پیر میشه
اینکه پیرش کردند...