گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

همه چیز برای من...

درب ورودی موزه داخل کوچه---------------->  

تنها...شاد و خوشحال... قدم زنان به سمت داخل کوچه 

دوتا مرد همچین میانسال... 

سلام اقایون... بلیط از کجا باید بگیرم؟؟؟   

مجرد راه نمیدیم... 

هاااا... مگه موزه نیست اینجا؟   

چرا هست ولی مجرد راه نمیدیم...( این تیکه همراه بود با یک مهربانی مردانه خشن قانون مدار جدی...که یه وقت خدایی نکرده دلم نشکنه)  

خوب من اومدم موزه رو ببینم... موزه که مجرد و متاهل نداره دیگه... 

قانونشه جانم... 

180 درجه چرخش... تنها... شاد و خوشحالَ؟؟!!!... قدم زنان به سمت بیرون کوچه 

 

 نتیجه گیری: اینجا، در این سن، حتما باید بری بمیری عزیزم...

مسخره

الان که نگاه میکنم میبینم خیلی اسم مسخره ای یه... ناودون رو میگم... چرا هیچ کس نمیگه مسخرس...

قالبش هم مالی نیست... نوشته هام هم که زرتتتتت...

چاره ای نبود... اون روز که راضی کردم خودمو که بنویسم تا دق نکنم اسم دیگه ای به ذهنم نرسید... باید مینوشتم... خسته شده بودم از بس سرم رو میکردم زیر پتو و توی ذهنم برای چندین نفر که دیگه نبودند مینوشتم.

نمیدونم چند وقت بود که خفه شده بودم... اما میدونم خفگی چه حالی داره...

بی خیال... دلم میخواد یه صفایی بهش بده...

بستنی آب شد...

بستنیه داره آب میشه.

منم باید یه زری بزنم که شاید حلقومم باز بشه...

رفته بودم اون خراب شده ی قبلی که ازش خیلی خاطره دارم... همیشه میرم... هنوز...

تازه حالا فهمیدم چه صفایی داشته اونروز ها... الان پرنده پر نمیزنه...

رفتم نظرات رو خوندم... چه اسم هایی دیدم که داشت یادم میرفتشون... خیلی دلم تنگ شد برای همشون... صمیمی شده بودم باهاشون اما چاره ای نبود... باید خفه میشدم...

دلم تنگ شده... کسی نیست...

خونه که هستم بیشتر دلم میخواد بنویسم تا توی خوابگاه...

بعضی وقت ها اگه بگی غلط کردم حد اقل تکلیفت با خودت مشخص میشه و راحت میشی... اما من الان هنوز نمیدونم غلط کردم یا نه...

هنوز هم از اینکه میدونم که نمیدونم دارم رنج میکشم.


نمیدونم چرا انقدر بی مزه شده برام...

نمیدونم چرا با اونی که یه زمانی جلوش زار میزدم و حال میکردم قهر کردم...

نمیدونم چرا نمیتونم نفس بکشم...

نمیدونم چرا زیر پتو خفه نمیشم و فقط جون میکنم...

نمیدونم چرا منی که تو وبلاگ قبلی خندوندن خواننده هام مهمترین رسالتم بود الان اینجا هستم بدون خواننده ای که برام گریه کنه...

نمیدونم چرا اونی که از دور منو دید میزد الان دیگه نیستش و وقتی میبینمش فرار میکنه از نگاهم...


میگفت همه همینجوریند... سال اول شاد و شنگول اما سال دوم و سوم گوشه ی پارک روی یه صندلی سیگار میکشید... سال چهارم هم...


گفت اگه فکر میکنی نمیتونی خودت رو کنترل کنی برات دارو بنویسم... خندیدم و گفتم نه... خودکشی باشه برای بعد از عید و تنهایی...