-
اینجا چهچهه و عربده برابر شدند...
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 03:32
به اینجای کار رسیدم... به جایی که عربده ها و چهچهه هام تعدادشون برابر شد... یعنی من الان روی مرز هستم... روی مرزی که چهچهه هام پشت سرم هستند و عربده هام جلوی پام... یعنی دارم مزخرف میشم... شاید این مرز افسردگیم باشه که دارم ازش رد میشم... یه زمانی تو وبلاگ قبلیم فقط و فقط میخواستم شاد باشم و شاد کنم... بودم... اما...
-
عکس ها...
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 03:22
عکس ها هنوز همون عکس ها هستند... دوسشون دارم فقط به خاطر اینکه مثل ما عوض نشدند... یاد اون لحظه ها میفتم... لحظه هایی که لبخند زدیم و توی عکس ها مانگار شدیم. بعضی وقت ها وقتی میبینمشون عصبانی میشم... چه زود گذشتند... چه زود عوض شدیم... چه زود فاصله گرفتیم از هم... چه زود جدا شدیم... وقتی یه عکس دو نفری قدیمی میبینم به...
-
واسه خودم...
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 03:14
همیشه همینه... وقتی کیبورد میاد زیر دستم مغزم خفه میشه... انگار بازم خفه شد... تا دو دقیقه پیش انقدر وراجی کرد که مجبور شدم بیام اینجا... حوصله نداشتم بگردم دنبال کاغذ... تقصیر سهرابه... یا شاید سجاد که هشت کتاب سهراب رو خرید... یا شاید مامان که باچراغ روشن خوابیده بود و من فکر کردم بیداره و اومدم تو کتاب هاش کتاب...
-
حسرت...
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 12:40
تا چندی پیش حسرت چیزهایی رو می خوردیم که در گذشته های دور بودند و الان نیستند... حالا رسیدیم به اینجا که حسرت چیز هایی رو می خوریم که تا همین چند وقت پیش بودند و الان دیگه نیستند.
-
بد عادتم کردند...
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 15:44
گفت من نگرانت بودم... هوا سرده!... نگاهش کردم و با لبخند گفتم ممنون که به فکر من هستی... بودند دیگرانی هم که قبلا نگران بودند و الان...شاید دیگه نه... گفتم رسم شده که اول عادتت میدند و بعد بی خیالت میشند و میرند... تو میمونی و عادت هات... گفتم مراقب باش که نه تو کسی رو بد عادت کنی و نه کسی تو رو... آخه رسم خیلی درد...
-
تب بهتر است یا مرگ...
جمعه 15 مهرماه سال 1390 02:15
اینجا ایران... اینجا خوابگاه... من؟ نمی دونم گرسنه یا دانشجو... ساعت یک ونیم شب... درب یخچال رو باز کردم که آب بخورم... چند ثانیه بعد با حالت تعجب میگه مگه تو یخچال کالباس داریم؟؟؟ میگم نه... میگه اما بوی کالباس اومد... با اقتدار تمام شروع کرده پلاستیک های نون رو جابجا کردن... اولش یه خیار گندیده پیدا کرد... بعد یه...
-
تفکرات دیشب...
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 18:05
دیشب یه مجموعه تفکراتی داشتم به شرح زیر: هر آدمی یه مجموعه نیاز هایی داره... و یه مجموعه رفتار و توانایی هایی... گاهی رفتارها و توانایی های یه نفر هم سو میشه با نیاز های یه نفر دیگه... و اگر در بازه زمانی و مکانی مناسب این دو شخص کنار هم قرار بگیرند یک ارتباط اجتماعی بینشون به وجود میاد که در اصل همون تکمیل کردن...
-
تصویر مات شده...
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 12:23
بعضی وقت ها خیلی سنگین میشه... همه چیز مات میشه... گرم میشه... کل وجودم آتیش میگیره... گفت اشکال از خودمونه که توقعاتمون بالاست... آخه بی انصاف... توقعات رو که من بالا نبردم... خودشون بالا بردند... حالا این انصافه چیزی رو که اونا بالا بردند من بیارم پایین؟... به خدا سخته... خیلی سخته... وقتی که تحملم کم میشه با یه...
-
چته؟
جمعه 8 مهرماه سال 1390 15:30
چته؟ هیچی... پس چرا آه می کشی؟ آه می کشم تا خالی بشم... از چی خالی بشی؟ ... از وجود... از...
-
بالاخره...
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 00:34
-
لبخند... از درون یا از بیرون...؟!
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 00:01
ا وایل تابستون یه دست بند خریدم که شکلک لبخند بزرگ رو مچم داره... روی در اتاق از بیرون دوتا شکلک لبخند بزرگ کشیده و نوشته لطفا با لبخند وارد شوید... چند جای اتاق از این کاغذ های شکلک لبخند چسبونده... همه جا دیده میشند... بهش گفتم: لبخند باید از جای دیگه ای منشا بگیره... این کارا فایده ی چندانی نداره... قبلا جایی...
-
دوست داشتن به سبک من...
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 19:55
گفتم بیا کنار٬ اتوبوس میزنه بهت... خودش رو لوس کرد و گفت بزار بزنه راحت شم... اتوبوس که رد شد هلش دادم وسط خیابون... گفت حالا که دیگه رد شد؟! گفتم دوست داشتن یعنی همین که صبر میکنم اتوبوس رد بشه بعد هلت میدم...!!!
-
میکس پشیمان کننده...
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 02:14
به اینا میگن یه میکس از چرندیاتی که یک و نیم نصف شب تو مخم ووووول میخوره... لطفا به ادامه همکارم توجه کنید... شما بفرمایید... سنگین بود... امروز سنگین بود... شاید فردا داغ باشه... چرخ صنعت رو عرض کردم... هلش میدادم... چون همسایه ها زود میخوابند و صدای آب توی دیوار ها میپیچه من نباید نصف شب برم حمام... احساس آش و لاشیم...
-
هنوز هم، ای کاش...
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 21:32
پاییز بود... غمگین شده بود انگار... زمستون شد... غمگین تر... همه چی غمگین بود... مثل من... حتی من... بهار نزدیک بود... صبر کردم... گفتم بهار که بشه همه چی عوض میشه... قشنگ میشه... بهار شد... اما نشد... عوض نشد... هنوز غمگین... نگاه کردم... از این قشنگ تر نمی شد... شکوفه های بنفش... شکوفه های سفید... بلبل ها هم اومده...
-
۷تا...
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 00:33
۱ـ شاد و خوشحال اومدم میگم حالا شاید فوقش یه نظر داشته باشم دیگه... عجیبن غریبا... ۱۳ تا نظر... برق شادی میدرخشد در چشمان... اومدم میبینم بانوان محترم بلادونا خانوم بزرگ و طراوت بانو اینجا رو کردند چت رومشون... کی میای خوابگاه عزیزم... بیا به بچت بگم خاله... بیا لوپ بچت رو بگیرم... مامان اینا خوبند؟ به به اینجا چه جای...
-
۸ سالش بود...
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 12:29
انگار منتظر بود تا کارم تموم بشه... وقتی چرخیدم و از پله های عابر بانک اومدم پایین گفت: عمو منو میبری اونطرف خیابون... وقتی از خیابون رد میشدیم پرسیدم چند سالته عمو جون؟ گفت: ۸ سال. گفتم میدونی خیلی دلم میخواد برگردم به اون وقت ها که هم سن تو بودم... با تعجب پرسید چرا؟ گفتم آخه خیلی زود گذشت... تو دلم گفتم آخه همه چیز...
-
تورج نگهبان...
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 12:53
زندگیت رو کوچک نگه دار تا مجبور نشی خودت رو کوچک کنی. دیروز سالگرد فون تورج نگهبان (۱۳۸۷ـــ۱۳۱۱) بود. ترانه سرایی که خیلی از خواننده های قدیمی مثل مهستی و الهه و داریوش و... یه جورایی با شعر های او خواننده شدند. دیشب من و تو پلاس یک مصاحبه قبل از مرگش نشون داد که با یکی از حرف هاش خیلی حال کردم. گفت: من همیشه زندگیم...
-
زمان همه چیز رو درست می کنه... تغییر میده
شنبه 29 مردادماه سال 1390 18:54
یه کم گرمه... بی کارم... دیگه حتی فکرم هم کاری نداره... هر دوتامون بیکاریم... نه تخیلی... نه آینده ای... نه بدبختی و خاکتوسری... نه عشقی... گیر کردم تو چندین سال خاطره ی سنگین که از یاد آوریشون متنفرم... چه ثانیه هایی که آرزو میکردم زود تر بگذرند... چقدر آرزو کردم که زمان بایسته و جلو نره... بعضی هاش به خاطر عشق و...
-
همه چیز برای من...
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 12:31
درب ورودی موزه داخل کوچه----------------> تنها...شاد و خوشحال... قدم زنان به سمت داخل کوچه دوتا مرد همچین میانسال... سلام اقایون... بلیط از کجا باید بگیرم؟؟؟ مجرد راه نمیدیم... هاااا... مگه موزه نیست اینجا؟ چرا هست ولی مجرد راه نمیدیم... ( این تیکه همراه بود با یک مهربانی مردانه خشن قانون مدار جدی...که یه وقت خدایی...
-
دروغ های مهربون
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 12:27
دو سال به خاطر اون دوستت دارم اولی که گفت مثل کور و کرها و از روی عادت گفتم دوستت دارم... تصمیم گرفتم هیچ دروغی نگم... تصمیم گرفتم جو گیر نشم و وقتی یه نفر فرت بهم گفت دوستت دارم منم مثل ابله های کمبودی فرت بهش نگم دوستت دارم... چند سال گذشت... وقتی گفت خیلی دوستت دارم بعد از چند وقت بهش گفتم منم تو رو دوست دارم اما...
-
زمانی که من دیگه نمی خوامش...
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 03:05
تو این بیست سال چندین بار تجربه ش کردم... یه جورایی یه قانون شده برام... وقتی چیزی رو با تمام وجود می خوام... وقتی نیازش دارم... وقتی فکرم رو کامل گرفته... به دستش نمیارم... انقدر تو حسرتش می مونم تا آروم آروم بی خیالش میشم و یادم میره... چند وقت بعد خودش میاد... میرسه از یه جایی برام... پیش خودم میگم این همونه که چند...
-
مسخره
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 13:20
الان که نگاه میکنم میبینم خیلی اسم مسخره ای یه... ناودون رو میگم... چرا هیچ کس نمیگه مسخرس... قالبش هم مالی نیست... نوشته هام هم که زرتتتتت... چاره ای نبود... اون روز که راضی کردم خودمو که بنویسم تا دق نکنم اسم دیگه ای به ذهنم نرسید... باید مینوشتم... خسته شده بودم از بس سرم رو میکردم زیر پتو و توی ذهنم برای چندین نفر...
-
نگاهش
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 16:36
مثل همیشه بوسش کردم و خداحافظی کردم... گفت توی راه آیت الکرسی رو بخون... گفتم چشم... چهار قل رو هم بخون... گفتم چشم... میدونستم که نخواهم خوند... میدونستم که دیگه مثل چند سال پیش از حفظ نیستمشون... گفتم چشم چون دلم نیومد وقتی با نهایت محبتی که تو چشماش بود نگاهم میکرد بهش بگم حوصلم نمیشه این ها رو بخونم... یقیقن دارم...
-
بستنی آب شد...
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 18:15
بستنیه داره آب میشه. منم باید یه زری بزنم که شاید حلقومم باز بشه... رفته بودم اون خراب شده ی قبلی که ازش خیلی خاطره دارم... همیشه میرم... هنوز... تازه حالا فهمیدم چه صفایی داشته اونروز ها... الان پرنده پر نمیزنه... رفتم نظرات رو خوندم... چه اسم هایی دیدم که داشت یادم میرفتشون... خیلی دلم تنگ شد برای همشون... صمیمی شده...
-
یه سفیدی
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 14:47
قیچی رو دادم دستش و بهش گفتم میشه این مو سفیده رو بچینی... یه کم موهام رو دست مالی کرد و گفت دوتا هست ها... بعد گفت سه تا نه چهار تا موی سفید فقط اینجای سرت پیدا کردم. گفتم همشون رو بچین... دارم پیر میشم... آخه تازه اولشه... یه کوچولو رفتم تو فکر... فکر کردن نداره که... چرا هر وبلاگی که دلم میخواد برم توش و قبلا ها...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 03:29
دوست ندارم بگم بیا بخون اما دوست دارم بیای... این چند خط پایین رو کپی میکنم از حرف های یک دل یخی چون دوست دارم که اینجا بمونند برای من... دیروز سر همین کوچه ایستاده بودم نگاه کردم خیالم راحت شد «ورود ممنوع» نبود آنقدر ذوق کردم که توجه نکردم به آن دو تابلوی به ظاهر بی خطر که به طرز احمقانه و خطرناکی کنار هم بودند «یک...
-
اگه بودم... اگه بود
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 03:04
هنوز تو لیست دوستانش بودم... یه زمانی بین اونهایی بودم که خاطرشون براش عزیز بود اما الان هیچ کجا نبودم... و خودش هم دیگه نبود مثل همه چیز هایی که بود و الان نیست... همون چیز های که برام تکراری شده بود و الان چشم هام رو تمیز کرد. سردمه... دارم میلرزم... شاید همش به خاطر اون دختر خنگ تنفر آمیزی بود که وقتی عصبانیش کردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 02:29
نمیدونم چرا انقدر بی مزه شده برام... نمیدونم چرا با اونی که یه زمانی جلوش زار میزدم و حال میکردم قهر کردم... نمیدونم چرا نمیتونم نفس بکشم... نمیدونم چرا زیر پتو خفه نمیشم و فقط جون میکنم... نمیدونم چرا منی که تو وبلاگ قبلی خندوندن خواننده هام مهمترین رسالتم بود الان اینجا هستم بدون خواننده ای که برام گریه کنه......
-
کلاغ یا شاهین
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 01:03
ساعت دو و نیم شب بود... بهش میگم بچه مگه تو خواب نداری؟ زندگی نداری؟ میگه کدوم زندگی آخه... شدیم مثل کلاغ! زندگی دراز و بی خاصیت... باید مثل شاهین زندگی کنیم... کوتاه و پر قدرت. نمیدونم اینو از کجاش در آورد اما با حرفش حال کردم. البته کلاغ بی خاصیت نیست از نظر من و همچنین شاهین پر قدرت!!! اما تفکرش خوب بود. شاید...
-
؟؟؟
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 01:35
نمیدونم من خرم... آدم های خر زیاد شدند... یا خر های آدم نما زیاد تر...