تا چندی پیش حسرت چیزهایی رو می خوردیم که در گذشته های دور بودند و الان نیستند...
حالا رسیدیم به اینجا که حسرت چیز هایی رو می خوریم که تا همین چند وقت پیش بودند و الان دیگه نیستند.
گفت من نگرانت بودم... هوا سرده!...
نگاهش کردم و با لبخند گفتم ممنون که به فکر من هستی... بودند دیگرانی هم که قبلا نگران بودند و الان...شاید دیگه نه...
گفتم رسم شده که اول عادتت میدند و بعد بی خیالت میشند و میرند... تو میمونی و عادت هات...
گفتم مراقب باش که نه تو کسی رو بد عادت کنی و نه کسی تو رو...
آخه رسم خیلی درد آوریه...