ساعت دو و نیم شب بود... بهش میگم بچه مگه تو خواب نداری؟ زندگی نداری؟
میگه کدوم زندگی آخه... شدیم مثل کلاغ! زندگی دراز و بی خاصیت... باید مثل شاهین زندگی کنیم... کوتاه و پر قدرت.
نمیدونم اینو از کجاش در آورد اما با حرفش حال کردم. البته کلاغ بی خاصیت نیست از نظر من و همچنین شاهین پر قدرت!!! اما تفکرش خوب بود. شاید...
نمیدونم من خرم... آدم های خر زیاد شدند... یا خر های آدم نما زیاد تر...
ناودون...
وقتی خدا گریه میکنه آواز ناودون ها شروع میشه...
مثل کفش های من که وقتی تنها تو دل شب یه خیابون خلوت پیدا میکنم آوازشون شروع میشه.
اینجا رو میخوام برای آواز خوندن و گریه کردن... شاید دلم بخواد چهچهه بزنم یا عربده بکشم.
تو با من همراه باش...