زندگیت رو کوچک نگه دار تا مجبور نشی خودت رو کوچک کنی.
دیروز سالگرد فون تورج نگهبان (۱۳۸۷ـــ۱۳۱۱) بود. ترانه سرایی که خیلی از خواننده های قدیمی مثل مهستی و الهه و داریوش و... یه جورایی با شعر های او خواننده شدند.
دیشب من و تو پلاس یک مصاحبه قبل از مرگش نشون داد که با یکی از حرف هاش خیلی حال کردم.
گفت: من همیشه زندگیم رو کوچک نگه داشتم تا مجبور نشم خودم رو کوچک کنم.
براش آرزوی آرامش کردم.
یه کم گرمه... بی کارم... دیگه حتی فکرم هم کاری نداره... هر دوتامون بیکاریم... نه تخیلی... نه آینده ای... نه بدبختی و خاکتوسری... نه عشقی... گیر کردم تو چندین سال خاطره ی سنگین که از یاد آوریشون متنفرم... چه ثانیه هایی که آرزو میکردم زود تر بگذرند... چقدر آرزو کردم که زمان بایسته و جلو نره... بعضی هاش به خاطر عشق و حالی بود که تو اون لحظه ها بود و دوست نداشتم تموم بشند... بعضی هاش به خاطر ترس از آینده بود... ترس از بد شدن اوضاع... چه لحظه هایی بود که آرزو میکردم به عقب برگردم تا بتونم راه درست رو برم یا اصلاح کنم چیزی رو...
نمیدونم واقعا تو این بیست سال همیشه عقربه های ساعت با یه سرعت مشخص حرکت کردند؟؟؟...
اضافه: چند روزی نبودم... خفه بودم...اما میخوندمتون... شما ببخشید/ معرفت بعضی ها رو حال کردم/ این متن بالا رو هم چند روز پیش نوشتم.
درب ورودی موزه داخل کوچه---------------->
تنها...شاد و خوشحال... قدم زنان به سمت داخل کوچه
دوتا مرد همچین میانسال...
سلام اقایون... بلیط از کجا باید بگیرم؟؟؟
مجرد راه نمیدیم...
هاااا... مگه موزه نیست اینجا؟
چرا هست ولی مجرد راه نمیدیم...( این تیکه همراه بود با یک مهربانی مردانه خشن قانون مدار جدی...که یه وقت خدایی نکرده دلم نشکنه)
خوب من اومدم موزه رو ببینم... موزه که مجرد و متاهل نداره دیگه...
قانونشه جانم...
180 درجه چرخش... تنها... شاد و خوشحالَ؟؟!!!... قدم زنان به سمت بیرون کوچه
نتیجه گیری: اینجا، در این سن، حتما باید بری بمیری عزیزم...
دو سال به خاطر اون دوستت دارم اولی که گفت مثل کور و کرها و از روی عادت گفتم دوستت دارم...
تصمیم گرفتم هیچ دروغی نگم... تصمیم گرفتم جو گیر نشم و وقتی یه نفر فرت بهم گفت دوستت دارم منم مثل ابله های کمبودی فرت بهش نگم دوستت دارم... چند سال گذشت...
وقتی گفت خیلی دوستت دارم بعد از چند وقت بهش گفتم منم تو رو دوست دارم اما یه کوچولو... فکر کردم و گفتم... با اطمینان گفتم...
فهمیدم که مقیاس ما آدم ها با هم فرق میکنه... شاید مفهوم کم برای من خیلی بیشتر از مفهوم خیلی تو باشه.
تعارف که نداریم... آدمیزاد نیاز به محبت داره... نیاز داره هم محبت ببینه هم محبت بکنه... سیر شدن هم تو کارش نیست... مثل غذا باید تکرار بشه...
اما خداییش وقتی این عزیزم ها و کلمات قشنگ و... رو میبینم هم دلم میخواد هم دلم نمیخواد...
از دروغ متنفرم. حتی از دروغ های مهربون...
تو این بیست سال چندین بار تجربه ش کردم... یه جورایی یه قانون شده برام...
وقتی چیزی رو با تمام وجود می خوام... وقتی نیازش دارم... وقتی فکرم رو کامل گرفته...
به دستش نمیارم... انقدر تو حسرتش می مونم تا آروم آروم بی خیالش میشم و یادم میره...
چند وقت بعد خودش میاد... میرسه از یه جایی برام...
پیش خودم میگم این همونه که چند وقت پیش هلاکش بودم؟
قبلا انگار اصلا منو نمیدید... اما این چند روزه... نمی دونم به خدا.