گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

تصویر مات شده...

بعضی وقت ها خیلی سنگین میشه... همه چیز مات میشه... گرم میشه... کل وجودم آتیش میگیره...

گفت اشکال از خودمونه که توقعاتمون بالاست...

آخه بی انصاف... توقعات رو که من بالا نبردم... خودشون بالا بردند...

حالا این انصافه چیزی رو که اونا بالا بردند من بیارم پایین؟... به خدا سخته... خیلی سخته...


وقتی که تحملم کم میشه با یه نگاه چپ میترکم...

ولی این رسمشه... باید یاد بگیرم به هیچ چی عادت نکنم... دل نبندم... توقع نداشته باشم...


چته؟

چته؟

هیچی...

پس چرا آه می کشی؟

آه می کشم تا خالی بشم...

از چی خالی بشی؟

... از وجود... از...

لبخند... از درون یا از بیرون...؟!

اوایل تابستون یه دست بند خریدم که شکلک لبخند بزرگ رو مچم داره...

روی در اتاق از بیرون دوتا شکلک لبخند بزرگ کشیده و نوشته لطفا با لبخند وارد شوید...

چند جای اتاق از این کاغذ های شکلک لبخند چسبونده...

همه جا دیده میشند...


بهش گفتم: لبخند باید از جای دیگه ای منشا بگیره... این کارا فایده ی چندانی نداره...

قبلا جایی ننوشته بود با لبخند وارد شوید اما بیشتر از این روز ها میخندیدیم...

البته شاید... نمیدونم...


مشکلی ندارم... پس نپرسید... فقط چیزی بود که به ذهنم رسید... شاید اشتباه میکنم...

خدا رو شکر که هنوز فاصله ی زمانی بین قهقهه زدن هام کوتاهه...

هنوز هم، ای کاش...

پاییز بود... غمگین شده بود انگار...

زمستون شد... غمگین تر... همه چی غمگین بود... مثل من... حتی من...

بهار نزدیک بود... صبر کردم... گفتم بهار که بشه همه چی عوض میشه... قشنگ میشه...

بهار شد... اما نشد... عوض نشد... هنوز غمگین...

نگاه کردم... از این قشنگ تر نمی شد... شکوفه های بنفش... شکوفه های سفید... بلبل ها هم اومده بودند... اما من، من نبودم...

به خودم گفتم اون بیرون از این قشنگ تر نمی شه...اشکال از این تو بود...

این همه وقت... دیگه بس بود...

تصمیم گرفتم عوضش کنم... هی دل دل میکردم... وقتی که من خواستم انگار کل دنیا نمی خواست... صبر کردم...

بالاخره شد... رفتم جلو... تاپ تاپ کرد قلبم... جون کند... آخرش گفت... قبول دارم که اونی رو که باید می گفت نگفت... آخه سخت بود... ولی یه چیزهایی گفت...

من گفتم میشه که بشه؟... اون جواب داد میشه که نشه؟...

کم نیاوردم... دوباره گفتم کاش بشه... این بار گفت نمیشه...

جای چونه زدن نبود... قرار نبود که بشه...

همون جوری که بود گذشت... شروع شد به گذشتن... اما انگار نمی گذشت...

هنوز هم داره میگذره... اما میدونم که چه آروم میگذره...

نگاه که میکنم... میبینم انگار واسه همه شده... اما واسه من...

گفتم باشه... دیگه حرفی نزدم... گه گداری فقط گفتم ای کاش... فقط گفتم یادش بخیر قدیما...

اون هم گه گداری میگفت اینجا هم یه دونه سفید دیگه هست... نمی گفت داری پیر میشی... اما من داشتم پیر می شدم...

هنوز هم میگم ای کاش... میگم یادش بخیر قدیما...


5:37 صبح شنبه/ 15 مرداد 90

زمان همه چیز رو درست می کنه... تغییر میده

یه کم گرمه... بی کارم... دیگه حتی فکرم هم کاری نداره... هر دوتامون بیکاریم... نه تخیلی... نه آینده ای... نه بدبختی و خاکتوسری... نه عشقی... گیر کردم تو چندین سال خاطره ی سنگین که از یاد آوریشون متنفرم... چه ثانیه هایی که آرزو میکردم زود تر بگذرند... چقدر آرزو کردم که زمان بایسته و جلو نره... بعضی هاش به خاطر عشق و حالی بود که تو اون لحظه ها بود و دوست نداشتم تموم بشند... بعضی هاش به خاطر ترس از آینده بود... ترس از بد شدن اوضاع... چه لحظه هایی بود که آرزو میکردم به عقب برگردم تا بتونم راه درست رو برم یا اصلاح کنم چیزی رو...


نمیدونم واقعا تو این بیست سال همیشه عقربه های ساعت با یه سرعت مشخص حرکت کردند؟؟؟...


اضافه: چند روزی نبودم... خفه بودم...اما میخوندمتون... شما ببخشید/ معرفت بعضی ها رو حال کردم/ این متن بالا رو هم چند روز پیش نوشتم.