عکس ها هنوز همون عکس ها هستند... دوسشون دارم فقط به خاطر اینکه مثل ما عوض نشدند...
یاد اون لحظه ها میفتم... لحظه هایی که لبخند زدیم و توی عکس ها مانگار شدیم.
بعضی وقت ها وقتی میبینمشون عصبانی میشم... چه زود گذشتند... چه زود عوض شدیم... چه زود فاصله گرفتیم از هم... چه زود جدا شدیم...
وقتی یه عکس دو نفری قدیمی میبینم به این فکر میکنم که اون لحظه سه نفر بودیم... یاد اون نفر پشت دوربین میفتم... اونی که بود اما الان تو عکس نمیبینمش...
نمی دونم چی شد... هنوز رنج میبرم از گذشت لحظه هایی که غرق لذتشون شدم و گذشتند...
کاری هم نمیتونستم بکنم... مثل همین الان که کاری نمیتونم بکنم...
نمیدونم چرا اما بعضی وقت ها زجر میکشم از اینکه از یه گذشته ی بیست ساله فقط و فقط چند ماهش مداوم تو ذهنم چرخ میخوره... چند ماهی که همه ی درد های روحی الانم تو لذت های اون چند ماه استارت خورد و الان دیگه نمیدونم کجای قصه ام... فقط گاهی با تمام وجود حس میکنم که توی این قصه و اینجای قصه پر از غصه ام... شاید خوشی ها تموم شد و الان غصه ها رسیده... غصه هایی که اوایل قصه اصلا پیشبینی نمیکردمشون...
هنوز هم قصه ادامه داره... یه شادی هایی دارم که نمیدونم غصه هاش کی میرسه... نمیخوام هم بدونم... گور باباش...
سخته که بخوای فوران کنی اما دیگه حتی فوران کردن هم برات سخت شده باشه... اشک هم باهات قهر کرده باشه... گلوت هم نای عربده زدن نداشته باشه... نتونی بگی خسته شدم... هیچ کس هم نیاد کنارت و دستش رو بزاره رو شونه ت و بپرسه خسته شدی عزیزم؟... اگه میومد... شاید بهش میگفتم که چقدر خسته شدم... میگفتم که تنها شدم... میگفتم که همه هستند اما هیچ کس نیست... میگفتم که چقدر زود گذشت... میگفتم که چقدر سخت میگذره... میگفتم که گریه چقدر حال میده... میگفتم که منم دل دارم... میگفتم که اشگ وقتی میریزه گرمه... میگفتم که وقتی به لب هام میرسه شوریش رو حس میکنم... ولی نباید بگم... نباید کسی ببینه... نباید... لعنت به هر چی باید و نباید که همه ی خستگی هام از همین باید و نباید هاست...
لعنت... شاید به من... شاید به تو...
دلتنگ یعنی من... یعنی تو رو خواستن...
پیشم نمیمونی... اما نمیدونی... تنهای تنها ام...
خدایا این نوشته چقدر منو یاد دوران دبیرستانم انداخت و یاد عکسای دسته جمعی و یاد دوستیها و الان همه متفرق شدیم و چقدر درد ناکه