گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

گاهی گریون... گاهی خندون

زین دو هزاران من ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

تصویر مات شده...

بعضی وقت ها خیلی سنگین میشه... همه چیز مات میشه... گرم میشه... کل وجودم آتیش میگیره...

گفت اشکال از خودمونه که توقعاتمون بالاست...

آخه بی انصاف... توقعات رو که من بالا نبردم... خودشون بالا بردند...

حالا این انصافه چیزی رو که اونا بالا بردند من بیارم پایین؟... به خدا سخته... خیلی سخته...


وقتی که تحملم کم میشه با یه نگاه چپ میترکم...

ولی این رسمشه... باید یاد بگیرم به هیچ چی عادت نکنم... دل نبندم... توقع نداشته باشم...


نظرات 6 + ارسال نظر
مسافر یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:37 http://doncorleone.blogsky.com

سلام
هر وقت تونستی در مقابل کار و یا حرکتی که برای کسی انجام میدی هیچ توقعی نداشته باشی
اونوقت هم برنده هستی و هم خالی از خشم و توقع

درست میگی... اما خیلی رویایی...

فکر کنم بهتره تلاش کنم همینجوری بشم...
ممنون

نیلوفر یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:47 http://www.me-life.blogsky.com

درود بر داداش عزیزم
نه به نظر من بالا بودن توقعات اصلن چیز بدی نیست ولی باید یه حدی براش در نظر گرفت
اگه ادم به چیزی عادت نکنه و دل نبنده و توقعی هم نداشته باشه که زندگی معنی نمیده اون وقت
نمی خوای بگی چته؟ (خوب نگو چرا می زنی)

درود بر نیلوفر خانوم گل...
همه چیز باید تعادل داشته باشه و حد معیین...
موافقم باهات اما بعضی وقت ها هم اوضاع اونجوری نیست که ما میخوایم و یا پیش بینی میکنیم باشه... واسه همین بهمون فشار میاد و...

من غلط بکنم کسی رو بزنم چه برسه به شما...
میگذره...

belladona یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:37

مخاطب خاص نداره این پست؟ همونا که دلتو شکستن؟

مخاطب خاص؟
کودوما؟؟؟

دل آدمیزاد که فرت و فرت میشکنه... حالا این وسط تو میخوای پیدا کنی پرتقال فروش رو؟!!!؟؟؟...

طراوت یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:58 http://nabeghehaye89.blogsky.com

ای بلادونا! هموناااااااااا؟
دل بچه خواهرمو شکستی دیگه چی میخواااااااااااااای؟
(شوخیدم بلی جونا؛ خواستم بچه یکم شاااااد شه! گونا داره)

خوبی فرحان؟ چه خبرا؟(الان داری میگی چه اعتماد به نفسی دارن اینا! فک کردن برای اون قضیه این پستو نوشتم! دککی)

قوربون شوما... هستیم خاله خانوم...
.................
.........................
................................
.......................................
...........................................

حاج علی دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:08 http://s-minimal.blogsky.com

اصولا وارد مقوله ای شدی که جای بحث زیادی داره!!!
توقع ها خودشون بالا که نمیرند!!!تو هم بالا نمیبریشون!!!
یه عده دیه ای بالا میبرندشون!!!واسه دلایل شخصی (البته تا حدی شخصی) میاند توقع ملت رو بالا میبرند!!!

این سنگینی ها از توقع بالا نیست ولی!!!مشکل از جای دیگست!!!دلمون پره!نه واسه اینکه توقع ها بالاست ها!!!نه!
واسه اینکه ......نمیدونم!!!!!ولش کن!!!
کلا یه مدته که سعی دارم زیاد به پردازشگرم فشار نیارم!!!!
بعضی موضوع ها فقط فسفور میسوزونه،همین!!

منم یه مدت تو ای فاز بودم که خیلی به مخم فشار نیارم اما بعد به این نتیجه رسیدم بعضی تفکرات رو باید حل کرد و به نتیجه رسید... اگر چه خیلی فسفر میسوزونند اما ما هم اومدیم تو این دنیا که فسفر بسوزونیم...

ممنونم از نظرت رفیق

مادرانه دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 http://madarestan.blogsky.com

ماشالله اینقدر سربسته می نویسی که آدم نمی دونه طرف چی روبگیره و اصلا ماجرا سرچیه؟

فکر کنم باید یه دور کامل وبلاگتو زیر و رو کنم تا بفهمم جریان چیه و داستان از چه قراره!!!

عجالتا تا بیام همه رو دوره کنم، شما مواظب خودت باش.

فقط یه چیز دیگه هم هست. اینکه دنیا یه خوبی بزرگ داره و اونم اینه که خوب و بدش در هر صورت می گذره. اگه نمی گذشت ، واقعا چی می شد؟

خوش حال شدم که اومدید...
بعضی وقت ها یه چیزایی مینویسم که فقط خودم می فهمم چی هستند...
اشکال از گیرنده شما نیست...

خوش حال میشم از نظراتتون استفاده کنم...

چون می گذرد غمی نیست... تا بگذردم کمی نیست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد