پاییز بود... غمگین شده بود انگار...
زمستون شد... غمگین تر... همه چی غمگین بود... مثل من... حتی من...
بهار نزدیک بود... صبر کردم... گفتم بهار که بشه همه چی عوض میشه... قشنگ میشه...
بهار شد... اما نشد... عوض نشد... هنوز غمگین...
نگاه کردم... از این قشنگ تر نمی شد... شکوفه های بنفش... شکوفه های سفید... بلبل ها هم اومده بودند... اما من، من نبودم...
به خودم گفتم اون بیرون از این قشنگ تر نمی شه...اشکال از این تو بود...
این همه وقت... دیگه بس بود...
تصمیم گرفتم عوضش کنم... هی دل دل میکردم... وقتی که من خواستم انگار کل دنیا نمی خواست... صبر کردم...
بالاخره شد... رفتم جلو... تاپ تاپ کرد قلبم... جون کند... آخرش گفت... قبول دارم که اونی رو که باید می گفت نگفت... آخه سخت بود... ولی یه چیزهایی گفت...
من گفتم میشه که بشه؟... اون جواب داد میشه که نشه؟...
کم نیاوردم... دوباره گفتم کاش بشه... این بار گفت نمیشه...
جای چونه زدن نبود... قرار نبود که بشه...
همون جوری که بود گذشت... شروع شد به گذشتن... اما انگار نمی گذشت...
هنوز هم داره میگذره... اما میدونم که چه آروم میگذره...
نگاه که میکنم... میبینم انگار واسه همه شده... اما واسه من...
گفتم باشه... دیگه حرفی نزدم... گه گداری فقط گفتم ای کاش... فقط گفتم یادش بخیر قدیما...
اون هم گه گداری میگفت اینجا هم یه دونه سفید دیگه هست... نمی گفت داری پیر میشی... اما من داشتم پیر می شدم...
هنوز هم میگم ای کاش... میگم یادش بخیر قدیما...
5:37 صبح شنبه/ 15 مرداد 90
خوب قالشو بکن بره دیگه مجبوری مگه بشینی شاهد به ... رفتن جوونیت باشی؟ مگه نمیگن زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست؟
گرچه شایدم تو از این غم لذت می بری هان؟ اگه اینطوره که غمت روزافزون ولی اگه تلف کردن عمره که اینقدر به تن لطیف و نحیف زندگیت شلاق نزن پسر!
می دونم این حرفام مث نمکه رو زخم یا حتی به درد عمه م هم نمیخوره ولی واقعیه. هرچند درد عشق شیرین تر و لذت بخش تره به انداره تلخی واقعیت! می فهمی چی میگم؟ اگه نفهمیدی هم فدای یه تار موم!
مگه دست من بود اخه بلادونا جان...
جووونی که در هر حال به ... میره...
بعضی وقت ها غم ادم رو میسازه... گاهی باید کامل خراب بشی تا بتونی از نو ساخته بشی... باید شک کنی تا به یقین برسی... باید برسی به بن بست...
گاهی از غم لذت میبرم... گاهی بعدش میفهمم که غم دیروزم هم خوب بوده برای امروزم...
نه. حرف هات رو دوست دارم... مخصوصا این کامنتت رو... قشنگ نوشتی برام...
می فهمم چی میگی... خوب میفهمم... همه چیز فدای یه تار موت ننه بزرگ جان...
می بینم که گفتی چند روزی رو داری میری و نیستی! کوجا به سلامتی؟ بد نگذره یه هو؟ مگه مث برکه میری مرز ترکمنستان که اینترنت نداری؟ هااااااااان؟
برگشتم...
در حد وصعم رفته بودم همین کنار ها... خوش گذشت.
درود
الهی من بمیرم چرا اینقدر غمگین اخه؟:(((
این ای کاش ها توی زندگی همه هست منم زیاد می گم ای کاش ولی فایده نداره البته قضیه من با تو خیلی فرق داره اینو می دونم ولی ای کاشش مشترکه
زندگی همیشه اون چیزی نیست که ما می خوایم(شعاره ولی قشنگه)
بدرود داداش عزیزم...(خدا کنه لبات خندون باشه همیشه)
درود بر نیلوفر خانوم گل.
خدا نکنه...
نظرت رو دوست داشتم...
ممنونم عزیزم
شنیدن اینها هرچند تلخه اما از زبون خودت شنیدن با خوندنش زمین تا آسمون فرق داشت... از زبون تو با همه تلخیش دلنشین تر بود...
اون احساسی که من گذاشتم واسه خوندنش برای تو... خودم هم حال کردم...
تازه تو کامل در جریانی...
بچه خوبی باشی یکی دیگه هم بعد از این نوشتم که خودم برات میخونمش ایشالا...
ارادت دارم داداشی جوووونم
نبینم ناراحت باشی خاله! چت شده؟ غمت چیه؟ ادم اگه غم زندگیشو به خالش نگه پ به کی بگه اونوخ؟ به ممد بقال محله؟
کجا رفتی باز؟! شیطونه میگه یه غیبت کبری اندر کبری کنم حال همرو بگیرم! تو این فاصله هم یکم به درسو زندگیم برسم! نظر تو چیه خاله؟ نظر تو چیه بلادونا جونیم؟
سلام خاله خانومی...
درست میگی اما دیگه همه چیز گذشته...
نه تو رو خدا... جان فرحان تو دیگه غیبت نکن که ناراحت میشم... از این لوس بازی ها هم در نیار دختر گنده...
والا چی بگم...
میگم:سکوت...
از اون سکوت های پر معنی...
چون متن پستت،سیال زندگی منه!!!
ولی من دست رو دست گذاشتم...
حتی....حتی بعضی وقتا گم می کنم خودمو...راه رو!!!
اصلا ولش کن...ما به این سیال مبتلا شدیم...با دممو رفته توی وجودمون...دیگه نمیشه که بشه!!!پس ولش کن...
ولی نمیشه به همینی که هست خوش بود!!!
همیشه یه تناقضی هست!نمیدونم !!!اصلا این تضاد جزء وجودم شده....
ولش کن ...نمی خوام بهش فکر کنم!!!
معنی های سکوت رو میفهمم... با سکوت خیلی وقت ها موافقم.
چرا حاجی جان... میشه به همینی که هست خوش بود و حال کرد باهاش... منم سخت نگرفتم تا اینجا...
موافقم که همیشه یه تناقض هایی هست که ادم رو اذیت میکنه.
خیلی قاطی نوشته بودی !! اصلا نگرفتم چی میخوای بگی !!
راستی دیگه سر نمیزنی چرا؟!!؟
نمیدونم... شاید... اما فکر کنم خیلی ضایع بود قضیه ها...
والا سر که میزنم... چون نوشته های وبلاگت رو دوست دارم... اما نظر نمیدم... دلیلش رو هم که عرض کردم قبلا... یه جورایی اعتصاب کردم برات... میام وبلاگت اما به صورت سایلنت...
موفق باشی دوست من.
حس کردم این اتفاق با شباهت ۹۰ یا شایدم ۱۰۰ درصد واسه منم افتاده..
نمیدونم چرا از همون اول فهمیدم میخوای چی بگی..
این چیزیه که خیلی ها بهش مبتلا هستند... من نوشتمش چون توی دلم مونده بود و یه دفه فوران کرد.
ممنونم از اینکه میخونی.
درودبر تو
کجایی؟
چرا نیستی؟:(
چند روزی نبودم...
الن هستم در خدمتتون.
تو خوبی...
هوی یره کجیی پ؟
هوووووی یره هستم از این پس...
عزیزم این چه طرز صدا زدنه... نا سلامتی شما یه خانوم متشخص و تحصیل کرده اید... نباید که جو گیر بشید...
ما جوانان از شما الگو برداری میکنیم...
افا بلادونا؟! چت شده خوااهر؟ این چه قیافه ایه؟ نکنه با دوستای ناباب میگردی جدیدا؟!
فـــــــــــــــــــــرحـــــــــــــــــــان کجایی پ؟!
خاله خانوم یه کم این ننه بلادونای ما رو نصیحت کن... لات و لوت شده ها...
باریکلا طراوت خاله... با این سبک صدا زدنت( فرحان کجایی پ؟) تضاد ها رو به نمایش گذاشتی...
اما روی تو هم باید هنوز کار بشه... بهتر از بلادونا صدا زدی اما جفتتون باید آموزش های بیشتری ببینید.
اما به دور از شوخی با صمیمیتتون حال میکنم.
سلام
بلاخره میشه نگران نباش
آپم تشریف بیار.
سلام
دیگه نمی خوام که بشه...
آپم تشریف بیار.
چشم
این چه وعضشه ای باباااااااااااااا! صابخونه کجاست اخه؟ دمپایی من کو یکی پرت کنم دلم خنک شه!
همینه که هست... صابخونه که خودتی و طراوت خاله اما فرحان خان تشریف نداشتند... امرتون؟ حال کردی قیافه رو؟
دلت میاد ننه؟ میخوای منو با دم پایی بزنی؟ مگه من سوسکم؟
این کامنت اخریه؛ چخ و پختون با ابلادونا منو کلی خندوندایول باحال جواب دادی؛باحال نوشته
جواباتن بامزست.
ماشالا بچه ی خواهرم؛ یه گوله نمکه
اولش کخ خوندم این کامنت آخریه... فکر کردم میخوای بری... فکر کردم میخوای بگی دیگه نمیای اینجا... ترسیدم... از اعماق وجود ترسیدم...
با نمکی از خودتونه خاله خانوم... ما شاگرد شما ایم...
هییییییی یییییه! تشریف آوردید بلاخره؟سفر به خیر خوش گذشت؟ سوغاتی ما کو؟
بیا یه ذره بهت بخندم دلم خنک شه
خدایی غلط املاییت اینقدر ضایع بود که گفتم بگم بهت مسخره ت کنم بخندم: وصع مجید دلبندم اون وسع هستش نه وصع
اینقده بدم میاد از این آدمایی که میرن سال به ۱۲ ماه نمیان وبلاگشونخدا رو شکر که بین ما از این آدما نیستن!!!
حالا تلافی این چند وخ یه پست بذار وگرنه جوش میارم یه بلایی سرت میارما
خیلی خوش گذشت... سوغاتی هم نداریم...
کلا حال میکنم بخندی... به من بخند... من که خسیس نیستم...
تحریکم نکن اگر نه میزنم تو خط غلط املایی نوشتن که شاخ در بیاری ها...
خواهرم هنوز به نمره های ۱۴ سال پیشم که دبستان بودم میخنده... خلاصه اینکه من سابقه دارم... اینجا هم خیلی زور میزنم درست بنویسم... تازه خیلی کلمات رو هم چون املاشون رو بلد نیستم عوض میکنم و جاگزین هاش رو مینویسم...
اینقدر بعضی وقت ها مشغولم یا مطلبی واسه نوشتن ندارم که اگه بدونی اونقدر از من بدت نمیاد... تازه ننه بزرگ که نباید از نوه ش بدش بیاد...
خدا وکیلی مرد باش بیا اون بلا رو که میگی سرم بیار ببینم میتونی... یعنی واقعا تواناییش رو داری؟ حالا یه کم دستت رو دراز تر کن شاید رسید به این ور مانیتور... بیا بزن... دیدی نتونستی... حالا یاد بگیر دیگه الکی تهدید نکنی بچه مردم رو...
جلوی چشممه ..
ولی نمیتونم راجع بهش حتی یه کلمه حرف بزنم!!
خیلی وقت ها تنها فایده این نوشتن ها اینه که یه کم ادم رو اروم میکنه... بعد از نوشتن این مطلب خالی شدم یه کم... تو هم اگه دوست داشتی امتحان کن...